جای خالی ماهیها...
از درد بی کسی به ناله افتاده بود.
بی رمق و ناتوان چشم انتظار یاری...
در کنج کشتی سوخته، جان پاکشان با عشق در عمق آبها مدفون گشت.
این درد، با نالهی کوه، نی زار،
دشت و صحرا هر بار...
پر صداتر میشود.
انبوه اين درد...
این بار در عمق اقیانوس فریاد سر داد و چون خارزاري در هم پیچیده بر دل سوختگان فرو رفت.
آن گاه دل، بی صدا زیر آواری از هجوم درد هق هق، بی امان سر میدهد.
آوای از غم و بغضهای منجمد،
که بی هیچ خراشی آرام آرام ذوب میشود.
تا به آخرین بازماندهی عشق در سکوتی مغموم نیم نگاهی اندازد.
نظارهگر غروب کشتی و سکوی پر از شعلههای آتش و خون گردد.
آب نیز شرمنده از آتش شد،
زیرا نتوانست شعلهها را مهار سازد.
و بر گلوی خشکیدهی و تن سوختهی یاران کشتی آبی ریزد تا از داغ سوختن بکاهد.
آبی که با جسم سوختهی این عشق صدای جلز و ولز سر داد.
آبی که از پر پر شدن شقایقها خونین گشت.
بیایید دست یاری بطلبیم...
برای جستجوی ماهیهای خفته،
تا بالهای شکستهشان را از آب بیرون کشند
از نم دریا بر دل خاک بسپاريم شان.
با دیدن جسم بی جان آنان،
بازماندگان تسلیم تقدیر گردند و از اغمای بی پایان رهایی یابند.
این قهرمانان را چون قوی سپيد به سوی آسمان راهی کنند.
نظارهگر عروج عشق شهیدان سانچي باشند.
نظرات